به آخر رسیدم ... انگار که سالهاست چهره ام رو ندیده بودم … خودم و خوب که نگاه کردم نشناختم ... چقدر تغییر کرده بودم ...افکارم .. اندیشه و اعتقاداتم ... فرم صحبت کردنم ... همه رویا هام .. همه تغییر کردن ... انگار که دیگه خودم نبودم .. خیلی زمان نیاز داشتم تا به خودم برسم ... و باز خودم باشم ... که میخندیدم ... که همیشه شاد بودم ... مینوشتم ... امروز داشتم به تو فکر میکردم تو هم تغییر کردی ... تو هم یه جورایی عوض شدی ، چهرت ، تفکرا تت ، اعتقاداتت ، فرم صحبت کردنت ...! انگار که همه چیز تغییر کردن ... دیگه کسی رو نمیشناسم .. که همون آدم قبلی باشه ... دلم برای اونروزها خیلی تنگ شده که همیشه بودی ... دلم میخواست میتونستم برگردم به همون دوران ... یا نه کمی نزدیکتر ... همین چند ماه پیش ... !
به هوای تو مینوشتم ...~ که همیشه آسمون بباره و بباره ... که دیگه یادم باشه ... روزی برای تو مینوشتم ...~ روزی مینوشتم و میخوندی ... نوشتن همیشه یک بهانه میخواد ... بهانه من همیشه تویی ~ شاید فکر کنی دیگه این نوشته ها و این جمله ها هم برات خیلی تکراری شده .. ؟ چرا خوب که نگاه کنی می بینی که اصل اون چیزی که تو ذهنم مونده برای تو بوده و تنها برای تو است که تکرار و تداعی میکنه....! و من جزحرف دل برای تو چیزی ندارم ...! مینویسم ، ولی شاید فکر کنی نوشته هام همه شده فقط یه متن ساده مثل متن های خیلی از نویسنده های دیگه که فقط مینویسن که مخاطباشون ... اونها رو بخونند ... شاید میخواستم حرف دل همه رو یه جوری زده باشم ... حرفهایی که خیلی ها می خوان بگن و نمیتونند بگن ... شاید حرف دل تو هم باشه ... شاید عمق حرفهای نگفته های خودم باشه و خودت ... ولی این ها فاجعه نیست ؟ هیچ وقت نخواستم که فقط بنویسم ... که نوشته باشم همیشه خواستم بنویسم که حرفهام و زده باشم ... همیشه خواستم اونی باشم که تو میخواستی بدونی که چی تو فکرم میگذره ... تو ... تو ~ همیشه بهتر از من بودی و بهتر از من تونستی احساست رو بگی ...~
اولین باری که نگاه قشنگت و دیدم ... اولین سلامی که گفتی ... اولین جمله ای که گفتم ... اولین باری که دستای گرمت توی دستم بود ... اولین باری که جمله دوستت دارم و از زبونت شنیدم ... هیچ وقت یادم نمیره ...~ همیشه لذتش تو ذهنم مونده ...! آره میدونم خیلی دوستتم داری و می دونی که چقدر دوستت دارم ... ؟ آره باید بدونی و تا حالا حسش کرده باشی ~ اگه امروز نمی دیدمت شاید از دلتنگی بازهم تو غصه های هر روز غرق اوهام میشدیم ... شاید زمان کمی بود ولی باز هم مثل اون روزها قشنگ بود ...! داشتم فکر میکردم که چقدر خوب میشد هرروز اینجا بودی و باز هم باهم میرفتیم یه جای دور ... یه جایی که خودمون بودیم ... میدونی که کجا رو میگم ؟ دوست داشتم این روزها ، مهلت بیشتری تو هوای هم قدم میزدیم ، بیشتر و نزدیکتر همدیگر و لمس میکردیم ، نمیگم هیچ وقت این کارو نکردیم ، چرا خیلی هم زیاد تو اندیشه هامون قدم زدیم ...! خوب هنوزم دیر نشده ... فردا هم روز خداست ... شاید یه روزی از همین روزها ، بازم رفتیم .. تو یه رویاهایی که همیشه آرزوش رو داشتیم ... تو مسیری که همیشه همسفر هم بودیم ...! آره میدونم که خودت هم خوب میدونی از چی میگم ...!
میدونی که همیشه بهت میگم همسفر رویاهای دیروز و امروزم ...!
به پاس دوست داشتن های پاکت ، برای دل نجیبت ، همیشه عاشقانه دوستت دارم وهمیشه دل تنگ تو ... ...! ~
هنگامی که عشق در هیاهوی زندگی آدم ها گم میشود، زندگی رقص رنگین کمان خویش را از یاد خواهد برد و نغمه ی آهنگین خویش را فراموش میکند در چنین شرایطی زندگی شعر نمیگوید، شور در دامن ندارد. این تنها عشق است که زندگی را قابل زیستن و دوست داشتنی مینماید و این تنها عشق است که شما را به دیگران، به کل ، به هستی، به خدا و به خود شما پیوند میزند
زندگی بسیار کوتاه است پس چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. باید پای قمار آن نشست. فقط کمی وقت برای بازیگوشی و زمزمه کردن لازم است تا آوازهای دلانگیز شنیده شود. زمان را نباید از دست داد و از لذت بردن زندگی غافل شد. این زندگی مال ماست و ما باید به اندازه ی ظرفیت و لیاقتمان از آن لذت ببریم. هر وقت از زندگی احساس رنجش کردیم؛ باید بدانیم که لیاقت و ظرفیت ما در همین حد بوده است. در حدی که فقط توانستیم از این دنیا شوربختی هایش را به دست بیاوریم.
بمان با من بمان...!
میبینی میشنوی دیگر من هرگز سکوت نکرد ه ام ...! ساکن نمانده ام!
وشب را در تلاوت روز خواندم ... در ازای ماندنت ... ماندم ...~ ای سنگ صبور آتشکده ای د ل سخت تنهای من ...! برایت شمع خواهم شد ... آب میشوم ... اشک میشوم ... خاک میشوم ...! و بارانی ترین روزها میشوم ... آفتابی میشوم ...! سخت میشوم ...! نرم می شوم ... شوق میشوم..!
پاک میشوم ...! همان گونه که میخواهی ... و تو پیش از اینها برایم خواسته بودی ...! همان میشوم که هم اکنون ماندنم را در خود به جستجوی تو گشتم ..! در افسانه نبودی در آب نبودی در ستاره نبودی در خاک نبودی در شب نبودی که در دل بودی و این صداقت بی پایان تو ..! در کشمکشهای گفتن های تو در آتشکده این دل به زنجیر در آمدهء تو ....! باز تداعی تکرار شد ... صداقت گفتار شد ... حماقت نیست عشق است ... و عشق است و دوست داشتن ...! نه دردست قلب عروسکی بلکه در دستان محبت های تو!
در راز یک شناخت در سر جادوی این شط خونین دل ... در این پندارم که میایی میمانی ... میشنوی تمام سخن های نا گفته ام را ...! و در دل سخت و تاریک شب به رویا ها میروی بی من تنها با یاد من ... اسم من ... کلام من ...! و باز هیچ نمی گویی و باز میروی ! من اینک گفتم نا گفته ام را سر و رازم را ...!
حال تو بگو از هر آنچه میخواهی ...! که باشم ...! که نبودنهایم را در این ...! در این تنهایی تو به جستجو نشیتنم را ...! تو بگو! تنها تو بگو...! ~ بخواه چیزی بخواه ...! این هیچ نخواستن های تو دل مرا عجب میشکند ... خرد میکند ...! له می کند ... ! بگو با من از من با من از خود با من از ماندن بگو...!
با من از شمارش نفسهایت ...! ~
من باران اشک می خواهم ... آنقدر باران می خواهم ، تا بتوانم با آن تمامی دلتنگی هایم را در آن زلال کنم ... آنقدر که بشوم خود باران ... آنقدر پاک شوم که روزی شوم تو ... !!! روزی که رفتی و وعده دیدارت شد باران ... روزی که رفتی و چشمانم به درازای شب خیره به در شد ... روزی که رفتی و قطره های اشکی که نه تاب ماندن داشتند نه جسارت افتادن .. و نه از حقارت تن من در اندوه چشمان تو ... وعده دیدارت شد روزی که باران نگاهم تمام شود ... تا به کی باید چشمانم به انتظار آمدن بهار دلت در جاده های بیقراری تو ببارد ؟ ... تا به کی باید ... به دنبال باد تو را به جستجوی ماندن بنشینم ... ؟ تا به کی به انتظار وحی کلامت هزاران سال در غار انزوای دل تنگی هایم بمانم ... ؟ تا که وعده دیدارت نزدیک و نزدیک تر شود ...؟ تا ترا برای همیشه به دلتنگی های دلم افزون تر کنم ... تا که بدانم آمده ای که بمانی ... تا که دیگر بدنبال واژه های دلتنگی نمانم ... و ترا برای همیشه به دلم ومرا برای همیشه به دلت هدیه کنم ... ؟؟ آری پشت این پنجره های دلتنگی کبوتر چاهی است که از اوج باران میگذرد و در انتهای آسمانی که از شب بود که میدرخشید ..! ستاره ای در نور ماهی که در حوض آبی رنگ نگاهت به پروازی بلند می اندیشید ...! آسمان اجازه پرواز را از من گرفت و شاپرکها ی وجود را به دست باد سپرد و این آخرین بهانه بود برای رسیدن به تو ، به تو که آن قدر دوری که اگر پرواز کنم آسمان تمام می شود و من باز هم به تو نمی رسم ...~
.
و تو روزی خواهی آمد روزی که وعده دیدارت دور است ... و پیش از آن تو روزی خواهی رفت ... روزی که پاییز نفس های آخرش را ؛ ها ؛ میکشد ... و من بی توخواهم ماند و من روزی بی تو خواهم مٌرد ...~
ستاره ای دارد دلم ؛ ستاره ای که از پشت پنجره نگاهت مرا میخواند تا اوج عشق برای با تو بودن ... و باز هم این تنها راز ما بود ... نشانی ~ از تمام علامتهای ممنوع بر دیوار ضخیم سر نوشت ... و سرنوشت محتوم هر کس رنگ پوست سرنوشت اوست و در ماتم گل سرخ نه بلبلی به مویه مینشیند و نه بهاری و پاییزی و نه هیچ زمستانی توقف خواهد کرد ..!؟
من دیگر هیچ چیز نمی بینم مگر آسمان بی پایان و عمیق بسیار بلند را بر فراز خود ، که ابرهای لطیف خاکستری به آرامی بر آن شناورند ...! و شبانگاهانی را که دیگر هیچ ستاره ای در آن سوسو نمیزند و دیگر نمیدرخشد. همیشه تجسمی از آن روز خواهم داشت که دلم را با تو به تابستان خواهم آورد ...! مگر انسان از یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان چیزی بیشتر از چهار فصل دلنشین پر خاطره آرزو دارد ...؟ که من با وجود تو همه را خواهم داشت . همه را ...! بهار را ، تابستان گرم و پاییز رنگین و زیبایی زمستان را ...! آری گفته ام که فردا دور نیست ...! فردا روزی خواهد بود زیبا تر از دیروز ، پرشور تر از امروز. از فردایی سخن میگویم که زندگی رنگ دیگریست ... محبتها و صداقتها پر رنگ تر از امروز است و آرمانهایمان فراتر از دیروز.... ~ با تو پاییز و زمستان هم زیباست ... ~ به زیبایی عمر همان پروانه عاشق که بر گرد شمع وجودش پر سه میزد ... و بالهای سوخته اش که تمام دارایش بود را تنها به تو بخشید ... ~